خدای دوم
ميرزا آقا عسگری (ماني) ميرزا آقا عسگری (ماني)

ﻣﺎﻧﻰﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۳۰ ﺩﺭ ﺍﺳﺪﺁﺑﺎﺩِ ﻫﻤﺪﺍﻥ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪ. ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺍﺩﺑﻰ ﺭﺍ ﺩﺭﻧﻮﺟﻮﺍﻧﻰ ﺁﻏﺎﺯ ﻛﺮﺩ. ﺁﺛﺎﺭﺵﺩﺭ ﻧﺸﺮﻳﺎﺕ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﻳﺎﻓﺘﻨﺪ. ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﻛﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮﺵ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﻭﺯ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ ﺩﺭ ۱۳۵۴ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ۲۵ ﺟﻠﺪ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﭼﺎﭖ ﺭﺳﻴﺪﻩﺍﻧﺪ. ﻣﺎﻧﻰ ﻧﻘﺪ ﺍﺩﺑﻰ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥﻫﻢ ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ. ﺑﺮﺍﻯ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻰﺁﻓﺮﻳﻨﺪ. ﻋﺴگرﻯ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﻴﺰ ۱۳۶۳ در ﺁﻟﻤﺎﻥ مقيم شد ﻭ ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺸﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻰﻛﻨﺪ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩﻫﺎﻯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻰﻭ ﺑﺮﺧﻰ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ، ﺑﺮﺧﻰ ﺍﺯ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻧﺸﺮﻳﺎﻓﺘﻪﺍﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ﻳﻚ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺷﻌﺮ ﻭ ﻧﺜﺮ ﺑﻨﺎﻡ «ﺳﻨﻔﻮﻧﻰﺍﻳﺮﺍﻧﻰ» ﺑﻪ ﺁﻟﻤﺎﻧﻰ، ﻭﺩﺍﺳﺘﺎﻥ «ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻬﺎﺭ» ﺑﺮﺍﻯ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﻤﺎﺭﻛﻰ ﻧﺸﺮ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻏﻴﺮﺍﺯ ﺍﻳﻦ، ﺑﺮﺧﻰ ﺍﺯ ﺳﺮﻭﺩﻩﻫﺎ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎﻯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎﻯ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﻰ، ﺳﻮﺋﺪﻯ، ﮊﺍﭘﻨﻰ ﻭ ﻧﺮﻭﮊﻯ ﭼﺎﭖ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ. مانی از سال ١٣٦٧ از همکاری با سازمانهای سياسی دست کشيد و وقت خود را يکسره به فعاليتهای مستقل ادبی و فرهنگی اختصاص داد. او  بنيانگذار و سردبير ماهنامه ی الکترونيکی «ادبيات و فرهنگ»- وعضو اتحاديه نويسندگان آلمان است.

برای آشنائی بيشتر با کارهای ميرزاآقا عسگری (مانی) به نشانی های زير مراجعه کنيد:

 

Asgari@mani-poesie.de

www.mani-poesie.de

www.nevisa.de

ژاله اصفهانی در باره مانی می نویسد : ماني ، شاعر معاصر ما، رنج و تلاش و آرزوهاي مردم ميهن ما و انسان روي زمين است. فراز و فرود زندگي و طيف هاي گوناگون هستي را با نگاه رنگين اوج گير مي‌بيند، ژرف مي‌انديشد، زياد مي‌نويسد، و مدام جست‌وجو مي‌كند. مشكل پسند و معترض است.  حتا گاهي به شعر كلاسيك و شاعران هم‌زمان دست اندازي مي‌كند، با دستور زبان بازي مي‌كند، و به‌هرحال نوپردازي مي‌كند و چه دلنشين. ماني شاعري هميشه عاشق است. عشق در شعر او پرنده‌ي رنگيني است كه با هزار آهنگ آواز مي‌خواند و پرواز مي‌كند. ماني در واژگان توفنده‌اش مي‌خندد، مي‌چرخد، مي‌رقصد، مسخره مي‌كند، فرياد مي‌زند و ناگاه غمگنانه مي‌گويد: «من دوست ندارم در تبعيد بخشكم» و اين جا ست كه تا اعماق دل انسان رخنه مي‌كند، به‌ويژه آن‌ها كه گرفتار جدائي از زادگاه و زبان مادري‌اند. ماني نمي‌نالد، نمي‌نشيند، بلكه قد مي‌كشد و شعله‌ور مي‌شود تا زواياي تاريك رهائي را بيابد و پيش بتازد.

در شعر ماني شاعري را مي‌بينيم كه با هرگونه تبعيد انديشه‌اي، عاطفي، اجتماعي، و سياسي مي‌ستيزد و فرياد برمي‌آورد انسان حق دارد در اين جهان خوشبخت و آزاد زندگي كند.

 

 

 


خدای دوم

خدای دوم

هشت قطره سپیده در دهانم چکاند

هشت واژه از شعری سپید.

 

حالا

با هر لبخندی

خدای دوم

هشت بار طلوع می کند از دهانم

                   تا کافرانش زلال شوند.

 

ماه را که

بر پیشانی می.سی.سی.پی گذاشتیم

نمی دانستیم هنوز

که ماهی ها نقره ای تر از شعر می شوند.

 

خدای دوم

برپیشانی رود

کوهوار موج برمی آورد

تا آنسویش غروب کند

ترانهء غمگینی می خواند

برای من که نمی دانم کیستم.

 

می خواستیم دست در دست

دهان در دهان و

کلمه بر کلمه

زمین را به رؤیا ترجمه کنیم

نان را به بوسه

وخوشهء انگور را به معاشقه.

می خواستیم

قلم در قلم

دل در دل

         خورشید را به عشق ترجمه کنیم.

 

بر پوست روز نوشتیم:

سوره های سپید،

 تاریکترین دهان را رخشان می کنند

و شاعران می توانند ازین پس

از ظلمت عبور کنند

گورستان را بیدار

و مرده ها را چون نتهای سبز در منقار چلچله ها بگذارند.

 

خدای دوم

موسیقی را به سرانگشتان آورد و

در شیارهای دلم جای داد.

باید کمی مست می شدم تا بدانم

پائیزی که زیر گامها خش خش می کند

زندگی سپری شدهء ما است.

باید اندکی عاشق می شدم تا دریابم

برای رسیدن به خویش

خود را طی باید کرد

و برای رسیدن به خدا

خدا را پشت سر باید نهاد.

 

زغال شب فلزین

از شاخهء عصب هایم باید فرومی ریخت

تا دریابم که  درهر لحظه

یک جهان - همین جهان که تو می بینی یا نمی بینی –

با این رود که تو می بینی و نمی بینی

 به نیستی می رود

و ترجمه می شود به هذیانی

که دوستش می داری و نمی داری.

 

سنجاب

چون خطابه ای از درخت بالا می رود.

ثانیه های براق

از برگهای شعر فرومی چکند.

خدای نخستین

به خدای واپسین ترجمه می شود

دهانم تمام تاریکی ها را روشن می کند

بوسه ام تمام کلمات را ذوب می کند

دستم تمام انجمادها را می گشاید

فریادم، سکوت را از عشق کنار می زند

موسیقی انگشتانم شکافهای دل را می آکند.

اکنون تو هم می دانی

این ماه ، این قطرهء عرق

بر پیشانی می.سی.سی.پی که می لغزد 

   پیشتر، دل من بود.

 

حتا زردشت هم نتوانست دریابد

خدای نخستین

همین سنجابی است

که زغال شب فلزین را می سوزاند.

 

حتا حافظ هم نتوانست بفهمد

خدای واپسین همین شعری است

با هشت آیه

که دهانم را کهکشان کرده است.

 

حالا

از شانه های بداهت برمی خیزم

موازی معشوق خسته ام درازمی کشم.

و پیش از آن که خوابم برباید

او را به رؤیایم می ربایم.

 

و شما به یاد داشته باشید

که این شعرعاشقانه را بهنگامی نوشتم

که شاعران را وظیفه ای نبود

مگر هولنکی هنگامه ها را بنویسند

و خدا را وظیفه ای باقی نبود

مگر مخلوق تیره بختش را

چون پائیزی از سینهء زمین بردارد.

با اینهمه

وقتی که هشت واژهء زمینی

دهانم را پراز سپیده دمان کردند

برای آخرین بار عاشق شدم

عاشق خدای دوم، خدای واپسین.

و به جای نوشتن شعری که زخمی بر این جهان زند

 نور را بر پیشانی شکافتهء ظلمت نهادم

و با ماه

بر پیشانی می.سی.سی.پی ذوب شدم.

 

بی گمان

نام این خدا را روزی در شعرم خواهید آموخت!

تا باور کنید که خدا

همچون زنی که رودها را منور می کند

اهل زمین است!

و نامش

هرگزا به شما گفته نخواهد شد!

 

۱۶ دسامبر ۲۰۰۳

 

 


November 7th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان